سه‌شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ |۳ جمادی‌الاول ۱۴۴۶ | Nov 5, 2024
خاطرات طلبگی

حوزه/ ... هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای گرفته و کلفت مرد او را نگهداشت. - هی آقا... سیف‌الله برگشت. سرما دویده بود در تنش. می‌خواست از سرما بلرزد که فوری خودش را به دم هتل رساند. مرد بی‌آنکه چیزی بگوید، ساک را از دست سیف‌الله گرفت. «آردیمجا گل!» ...

به گزارش خبرگزاری «حوزه»، جشنواره خاطره نگاری اشراق(خاطرات تبلیغ)، اقدام به انتشار خاطرات منتخب ارسالی از سوی طلاب، در قالب کتاب «از لس آنجلس تا پنجره فولاد» نموده که در این نوشتار، خاطره آقای مجید محبوبی را تقدیم حضور علاقه مندان می کنیم.

* بیوگرافی

آقای مجید محبوبی در سال 1351 در شهر ملکان آذربایجان شرقی به دنیا آمد و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم است. وی در سطح دو حوزه‌ی علمیه‌ی قم مشغول تحصیل بوده و سفرهای تبلیغی او به ساوه، آذربایجان شرقی، مراغه، ملکان و کرمان بوده است. وی در حوزه‌ی نویسندگی فعال بوده و حدود 60 کتاب داستان به چاپ رسانده که از جمله‌ی آن‌ها به «آن روز آن مهمانی، دیدار در خانه‌ی دوست، کبوتر سفید، تربت و دریا، هدیه، یک روز بهاری، ملاقات در شب مهتابی» می‌توان اشاره کرد.

مسافر شهرهای دوردست

قطار سوت ممتدی کشید و تلق تولوق کنان راه افتاد. مردی که کنار سیف الله نشسته بود به ترکمنی چیزهایی گفت که سیف‌الله چیزی دستگیرش نشد. دوباره از شیشة غبار گرفتة کوپه، نگاهی به بیرون انداخت. بیرون جز برف و سفیدی چیزی نبود و آفتابی که حالا تنها شفقی از آن به آسمان منتشر می‌شد. یاد روزهایی افتاد که با خانواده در سوز سرمای غروب به ایستگاه راه‌آهن مراغه می‌رسیدند. بچه‌ها چه شوقی داشتند برای رسیدن قطار! مگر خود او کم شوق داشت؟ قطار سوت می‌کشید. ممتد و کشدار. تا می ‌ایستاد بخار غلیظی از زیر چرخ‌هایش به هوا برمی‌خاست. وقتی بچه‌ها سوار می‌شدند، با حرکت قطار سر و صدایشان به آسمان می‌رفت. «حسن مواظب باش، علی، لیلا می‌افتی ها!»

و حالا سیف‌الله حس و حال همان روزها را پیدا کرده بود. چقدر شبیه به هم بودند آن روزها و آن روز. ولی تفاوتی هم داشتند. آن روزها سیف‌الله کنار خانواده بود و امروز در غربت، تنها، راهی غربت دیگری بود. آهی کشید و دوباره چشم دوخت به بیرون و چند بار اسم «بایرمعلی» را در ذهنش مرور کرد. سپس به توصیفات مأمور سفارت از این شهر فکر کرد. به شهری که در نزدیکی‌های مرو بود. دورترین شهر به عشق‌آباد. «اینجا چیکار می‌کنی سیف‌الله؟» خنده‌اش گرفت. اگر عشق تبلیغ دین نبود، محال بود این همه رنج سفر به جان بخرد و ماه‌ها از خانواده‌اش دور باشد.

از دو سه ماه پیش مثل پرنده‌های مهاجر به این سوی دنیا پرواز کرده بود و حالا فرصتی پیش آمده بود که به روزهای گذشته فکر کند. باورش نمی‌شد در یک روز از قم به تهران و از تهران به کیش رفته باشد و از آنجا به ترکمنستان پریده باشد و دو ماهی در عشق‌آباد سر کرده باشد و بعد راهی مرو بشود. و بعدها کجاها می‌خواست برود، هیچ معلوم نبود. «این قصه سر دراز دارد!»

قطار راه افتاده بود و او را با خود برده بود به روزهایی که دلتنگشان بود. بیشتر از همه به روزهایی که با دخترش لیلا کنار هم بودند. چند قطره اشک به یاد لیلا روی گونه‌هایش لغزید و او دوباره از خود پرسید: «سیف‌الله...»

سیف‌الله قبل از این هم بارها خطر کرده بود. اهل خطر بود. اهل سفر بود. از نوجوانی دل به دریا زده بود و بار سفر بسته بود. بارها به جبهه رفته بود و این سفر کم از آن سفرهای پرخطر نبود. سفر با دست‌های خالی. سفر با انگیزه‌ای بزرگ و جدّی که دلتنگی‌ها را از یاد می‌برد. «خدایا قبول کن!» طرف معاملة سیف‌الله خدا بود.

سیف‌الله خواب‌آلود از پلة قطار پایین رفت. سرمایِ سختی آن پایین در جریان بود. برف تازه‌ای زمین را پوشانده بود. سیف‌الله بیدار شده بود و با دیدن ایستگاهی که همه به روسی و ترکمنی حرف می‌زدند، از اینکه به خراسانک فکر کرده بود، خنده‌اش گرفت. فوری وضو گرفت و در جایی که چند نفر به نماز ایستاده بودند، مشغول نماز شد.

بعد از نماز و شام مختصری که سیف‌الله سرپا خورد، قطار دوباره راه افتاد. همسفرانِ ناآشنا همه خوابیده بودند و سیف‌الله در هیجان رسیدن به شهری که برایش حکم هندوانة سربسته داشت، خوابش نمی‌برد. «تا رسیدم مرو، باید سراغ شهر بایرمعلی را بگیرم. بعد هم آنجا دنبال عباسعلی نامی. سوزنی در انبار کاه!»

هیچ نام و نشانه‌ای از عباسعلی در دست نداشت. مأمور سفارت فقط گفته بود: «ما همین‌قدر می‌دانیم که آنجا مردی هست به نام عباسعلی که اصالت تبریزی دارد و ریش‌سفید شیعه ‌هاست. همین.»

دوباره آه بلندی بود که سراغ سیف‌الله آمد و او را تا رسیدن به مرو، به خود مشغول کرد. تا رسیدن به مرو عمری بر او گذشته بود و او نمی‌دانست که خوابیده است یا نه. تا چشم‌هایش گرم خواب شده بود، ناخودآگاه از خواب پریده بود و حالا شده بود ساعت سه و نیم نصف شب. 

مرد ترکمنی که قبل از خواب بغلش نشسته بود، دوباره با صدای بلند چیزهایی گفت که سیف‌الله از اوضاع و احوال متوجه شد که قطار فاصلة چندانی با مقصد ندارد. بلند شد و فوری سر و وضعش را مرتب کرد. ساکش را برداشت و پایین آمد. مرد ترکمنی خواب‌آلود با خودش حرف می‌زد و گاهی هم چشم می‌دوخت به چشم‌های سیف‌الله و ساکت می‌ماند. سیف‌الله لبخندی زد و گفت: «مروه؟» لب‌های مرد به خنده باز شد و گفت: «اَوِت، ماری!»

بالاخره قطار از نفس افتاد. دوباره بوقی و صدای ترمزی و ساکت ایستاد. سپس ناگهان سر و صدای مسافرانی که می‌خواستند پیاده شوند ایستگاه را پر کرد. سیف‌الله ساک پرش را برداشت. سنگینی ساک بیشتر به خاطر قرآن‌هایی بود که او از قم با خود آورده بود. وقتی از قطار پایین رفت دوباره سوز سرما بود و برفی که خیال بند آمدن نداشت. سیف‌الله زیپ کاپشنی را که از سال‌های دور به یادگار مانده بود، بالا کشید و راه افتاد. نمی‌دانست کجا برود. از ایستگاه که بیرون آمده بود راه منتهی به راه‌آهن را در پیش گرفته بود و داخل شهر می‌رفت. ناگهان سر بلند کرد و ساختمان بلندی را در جلوتر‌ها دید. «این ساختمان باید هتل باشد! خدا کند جا بدهند!».

 قدم تند کرد و رسید مقابل ساختمانی که هنوز در هتل بودنش شک داشت. توکل به خدا کرد و دکمة آیفون ساختمان را فشار داد. زن سر لختی از پنجرة طبقة اول ساختمان سرش را بیرون آورد و به روسی فهماند که جا برای اسکان ندارند. سیف‌الله مأیوس سرش را پایین انداخت؛ ولی یادش افتاد که در این جور مواقع نباید از سماجت غافل بود. «آخرش اینه که می‌ریزند یک دست کتک مفصل می‌زنند. بالاتر از سیاهی که رنگی نیست!»

این بار که آیفون را به صدا درآورد، مرد چاقی در را باز کرد. صورتش گرد و گوشتالود بود. خواب‌آلود و آرام. خیلی آرام به ترکمنی چیزی گفت و سیف‌الله به زبان آذری حالیش کرد که جا برای اسکان می‌خواهد. مرد خیلی مؤدب و مهربان عذرخواهی کرد. سیف‌الله که تجربه‌های طولانی یادش داده بود، هیچ‌وقت کم نیاورد، هر طور شده بود به مرد فهماند که اجازه بدهد همین دم در نماز صبحش را بخواند و برود. مرد از جلوی در کنار کشید و سیف‌الله پا به داخل هتل گذاشت. سپس رفت و تکه موکتی با خود آورد. سیف‌الله لبخند زد و او را دعا کرد.

سیف‌الله نماز خواند و ناچار بلند شد. دوباره از مرد تشکر کرد و راه افتاد. «خدایا! بر ما نظری کن که در این شهر غریبیم! تا کار به گدایی و این حرف‌ها هم نکشیده بر ما کرمی کن ای خدای مهربان!»

هنوز چند قدمی دور نشده بود که صدای گرفته و کلفت مرد او را نگهداشت.

- هی آقا...

سیف‌الله برگشت. سرما دویده بود در تنش. می‌خواست از سرما بلرزد که فوری خودش را به دم هتل رساند. مرد بی‌آنکه چیزی بگوید، ساک را از دست سیف‌الله گرفت. «آردیمجا گل!» 

سیف‌الله دنبال مرد راه افتاد. انگار همة پله‌های ساختمان را بالا رفت. وقتی مرد ایستاد، نفس نفس می‌زد. سیف‌الله هم نفس عمیقی کشید و لبخند زد. مرد با مهربانی و رضایتی که در چشمانش موج می‌زد در اتاق را گشود و گفت: «بفرما، اینجا استراحت کن! روی تخت پرزدنت سفر مراد نیازف!» سپس لبخندی زد و رفت.

سیف‌الله هنوز متحیر بود. نمی‌دانست چه بگوید و چه کار کند. این اتاق یک اتاق معمولی نبود. او در هتل‌های پنج ستاره هم چنین اتاق مجهزی ندیده بود. تن خسته‌اش را روی تخت انداخت و رو به آسمان گفت: «خدایا! تو چقدر مهربانی!»

تخت انگار از پر قو انباشته شده بود. چنان نرم و لطیف بود که او بلافاصله خوابش برد. وقتی از خواب بیدار شد، ساعت دیواری اتاق یازده قبل از ظهر را نشان می‌داد. «وای خدای من! دیر شد.» زود بلند شد و رفت حمام. حمام داغ در یک روز برفی و سرد. چقدر چسبید! حس کرد همة خستگی‌ سفر از تنش بیرون ریخت. ولی تا از حمام بیرون آمد فکر و خیال هزینة هتل مثل خوره افتاد تو ذهنش. «کم کمش باید صد دلاری بگیرد!».

مرد پشت پیشخوان با چهرة پر از لبخندی ایستاده بود. تا سیف‌الله را دید سلام کرد و خندید: «خیلی خوابیدی!» سیف‌الله هم خندید و جلو رفت. پول کیفش را بیرون کشید و گفت: «کاچ؟ نئچه؟» مرد دستش را بالا آورد و تکان داد. سیف الله متوجه نشد. دوباره حالیش کرد که چقدر باید بپردازد. مرد با مهربانی سرش را پایین انداخت و گفت: «همین که نمازخوانی را جا دادم خدا را شکر می‌کنم. چیزی نمی‌خواهم.» سپس چشمان درشت و شفاش از اشک پر شد. با گریه گفت: «دعا کن من هم بتوانم نماز بخوانم، دوست دارم بخوانم؛ ولی بلد نیستم!»

سیف‌الله از این همه خوبی و صفای مرد شگفت‌زده شده بود. چشمانش پر شد. لحظه‌ای ایستاد و سپس دست‌هایش را بلند کرد و از ته دل برای عاقبت‌بخیری به مرد دعا کرد. مرد از پشت پیشخوان بیرون آمد و سیف‌الله را تا دم در بدرقه کرد و دوباره از او خواست که هر وقت یادش افتاد دعایش کند. سیف‌الله خداحافظی کرد و به داخل شهر رفت. سپس وقتی ماشین‌های شهر بایرمعلی را پیدا کرد، سوار ماشین شد و به طرف بایرمعلی راه افتاد.

آفتاب بی‌رمق زمستان زودتر از آنچه که سیف‌الله تصور می‌کرد، پس کوه‌ها رفته بود و او حالا در این شهر غریب دنبال عباسعلی بود. عباسعلی که معلوم نبود کدام یک از این مردمی است که در شهر پراکنده‌اند. هوای تاریک رفته‌رفته سردتر می‌شد و دل سیف‌الله را از غم‌های ناشناخته می‌انباشت.

از خیابان اصلی شهر که در آن از ماشین پیاده شده بود تا بازار مُسقَّف شهر از کسی چیزی نپرسیده بود. یعنی مانده بود چگونه بپرسد. چه را بپرسد. فکر می‌کرد خنده‌دار است اگر از کسی بپرسد عباسعلی را می‌شناسی؟ می‌گفت توی قم خودمان وقتی دنبال دوستی می‌گردیم باید آدرس دقیقی ازش داشته باشیم تا او را پیدا کنیم، اینجا که دیار غربت است جای خود دارد. ولی هر چه فکر کرد دید چاره‌ای نیست. باید از کسی بپرسد که آیا عباسعلی را می‌شناسد یا نه؟

با این فکرها رسیده بود وسط بازار مسقفی که حال و هوای یکی از بازارهای تبریز را داشت. بوی دنبه و پنیر به هم آمیخته بود. لحظه‌ای ایستاد و نگاه کرد. پیرمرد کفاشی داشت از جا بلند می‌شد که کار و کاسبی را تعطیل کند و برود. عرق‌چین سفیدی سر پیرمرد بود. حس عجیبی او را به طرف پیرمرد کشاند. «اگر قرار باشد کسی عباسعلی را در این شهر بشناسد همین پیرمرد است! سن و سال زیادی دارد. اگر او هم نشناسد، پس کار بیهوده‌ای است در انبارِ کاه، دنبال سوزن گشتن!»

وقتی روبه‌روی پیرمرد ایستاد، سلام کرد. خیلی تلاش کرد به لهجة ترکمنی حرف بزند؛ ولی پیرمرد به لهجة خود او گفت: «عاید ده گؤروم نه دئیرسن؟ » سیف‌الله خندید. «بابا تو که آذری بلدی!» پیرمرد هم خندید. به همان خوی و خصلتی که در آذری‌ها بود، خنده‌ای از غرور در لب‌هایش دوید و گفت: «بله که بلدم! خب بگو ببینم چه می‌خواهی؟»

سیف‌الله من و منی کرد و گفت: «راستش عمو، دنبال عباسعلی ریش‌سفید شیعه‌ها می‌گردم!»

- خب، چیکارش داری؟

- مهمان او هستم!

پیرمرد چمدان کارش را بست و چشم در چشمان سیف‌الله دوخت. «وای خدای من! سنه قربان اوللام، تو همشهری منی!»

پیرمرد سیف‌الله را غرق بوسه کرد. سپس دستش را گرفت و گفت: «برویم خانة ما!» سیف‌الله با تعجب گفت: «عمو من دنبال عباسعلی می‌گردم، شب باید بروم خانة او، ببخشید نمی‌توانم دعوت شما را بپذیرم، اگر می‌شناسیدش نشانه‌ای از او به من بدهید.»

مرد چمدان چوبی‌اش را برداشت و گفت: «دنبال من بیا!» پیرمرد سرش را پایین انداخت و بی‌هیچ حرف و سخنی راه افتاد. وقتی دم خانه رسید چمدان را دم در زمین گذاشت و گفت: «قربانت بروم مهمون، خوش آمدی!» سیف‌الله تا ‌خواست دوباره بگوید که عباسعلی را می‌خواهد، پیرمرد دستانش را بر گردن سیف‌الله حلقه کرد و گریست: «بوی تبریز از تو می‌شنوم، کسی که دنبالش می‌گردی من خودم هستم!»

 سیف‌الله از خوشی و هیجان نمی‌دانست چه کار کند. فقط یادش افتاد که آیة «الذين جاهدوا فينا لنهدينهم سبلنا» را زیر لب بخواند و خدا را به خاطر همة لطف و محبت‌هایش سپاس گوید.

منبع خاطره: شیخ سیف‌الله مدبر چهاربرجی

ارسال نظر

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
captcha